سلام! فضیل رو که می شناسید؟ فضیل بن عیاض رو می گم البته با خودش کار ندارم نقش اول داستان شاگردشه که از قضا بهترین و بچه درس خون ترین شاگردش بوده. نقل می کنند که یه روزی حسابی حالش بد می شه و مریضیش به قول امروزی ها "عــــــــود" می کنه و چند روزی هم در بستر کسالت می مونه تا اینکه معلوم می شه عمرش به دنیا نیست و باید غزل خداحافظی رو بخونه. استاد(فضیل) به بالینش می ره شروع می کنه به "یس" خوندن که یهو شاگرده چشماشو باز می کنه و می گه دیگه نخون!!! استاد هم بهت زده قطع می کنه و به شاگردش تلقین می کنه که بگو" لا اله الا الله" شاگرده در کمال تعجب می گه من نمی گم از این کلمه بیزارم!! در همین حال هم از دنیا می ره...
طولانی شد بقیه داستان رو بزارم برای بعد؟!
باشه می گم...
فضیل از این ماجرا حسابی پریشان شد و تا اینکه یه شب خواب این جوانک رو دید که دارن می برنش طرف جهنم. جلوش رو گرفت و پرسید تو بهترین شاگرد من بودی چی شد که خدا معرفتش رو از تو باز گرفت؟! جواب داد: این به خاطر
ســــــــــه خصلت زشت من بود؛
اول اینکه آدم سخن چین و دو بهم زنی بودم و حسابی بین اطرافیانم دشمنی مینداختم....
دوم اینکه خیلی حسود بودم و چشم دیدن مال و منال مردم رو نداشتم و همیشه آرزو می کردم خدا اونو ازش بگیره...
سوم هم این که شراب می خوردم اون هم به خاطر مریضی که داشتم و دکتر تجویز کرده بود...
شاگرد فُضیل که مُرد اما...
عزیزی که مهمان این قطعهای، لحظهای چشمانت را برهم بگذار و تصور کن که تو نیز در حال احتضار و جان کندنی!
فُضیل هم کنار تو نشسته و میگوید که بگو «لا اله الا الله» حالا ببین چه چیزی زبانت را بر حلقومت گره زده است و تو را از شهادتین باز میدارد.
تو از همه بهتر خودت را میشناسی. پس سه مورد از چیزهایی که میترسی گریبانت را بگیرد پیدا کن،
کار چندان سختی نیست، چون تو از همه بهتر خودت را میشناسی!
حالا چشمانت را بگشا و بگو «بسم الله الرحمن الرحیم» و تصمیم بگیر که گردن خود را از آنها برهانی
یا هو
برچسب ها :