سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یکی از عشایر اهل سنت عراق یک جنازه ای رو کشف می کنه ، در می یاره و توی چادرش می ذاره . بعد با نیروهای ایران تماس می گیره که ما یه همچین چیزی داریم ، اگه شما پول یا هر چی می خواید بدید ، ما حاضریم با شما تبادل داشته باشیم . یه روز این جنازه بغل دستش بوده ، تعریف می کنه می گه که من نمی شناختم این کیه ؟ می دونستم یه شهید ایرانیه . بهش گفتم : “ ای فلان بن فلان ! اسمت رو نمی دونم ، اما تو مسلمونی ، ما هم مسلمونیم . امشب هم مهمون منی ، من دوست دارم دو رکعت نماز برای تو بخونم . ” دو رکعت نماز براش خوندم و خوابیدم . می گفت : در خواب دیدم که توی همین چادری که پیکر شهید رو گذاشتم ، کسی وارد شد که من خیلی دیده بودمش . اما تطابق اسم و قیافه اش برام میسر نشد . با لباس روحانیون شیعه بود . من بلند شدم ، سلام کردم ، گفتم ببخشید شما ؟! گفت : من خمینی هستم . ( اون زمان امام (ره) هم از دنیا رفته بودند ) گفتم : این طرفها ؟! امام (ره)‌گفت : سربازمه ! سربازمه ، اومدم یه سری بهش بزنم . بالای سر پیکر شهید نشستند ، شروع کردن به نماز و فاتحه و . . . یه دفعه دیدم سریع سلام نماز رو دادن و بلند شدن این چادر ما رو مرتب کردن . پیکر شهید رو آروم مرتب کردن و جانماز پهن کردن !! بعد هم به من گفتن : آقا ! یه چیزی بیار ، یه شربتی ، چیزی ! گفتم : آقا ! چی شد ؟! امام (ره)‌گفت : فرمانده اصلیش داره می یاد ! یه دقیقه وایسا ! الان امام زمانم داره می یاد ...
اقا ما منتظریم...






برچسب ها :
ارسال در تاریخ شنبه 89/12/21 توسط منتـــــظر بیــــــداری
نظرات شما ()