سفارش تبلیغ
صبا ویژن

این داستانک رو چند سال پیش به یه مناسبتی نوشتم...
چند سالی می شد ندیده بودمش ، وقتی هم که دیدمش یه هو شوکه شدم! ولی تقریبا فهمیدم که ندیدنش تو هیئت و مسجد بی دلیل نبوده، آخه نمی دونی قیافه اش( زبونم لال) اینهو شیطون پرستا شده بود! اصلا باورم نمی شد این آقاهه همون حاج حمید درستکار باشه به هر حال باید باهاش حال و احوال می کردم رفتم جلو و دست گذاشتم روی کتفش همین که برگشت یهو جاخورد و مثل جن زده ها فقط تو صورتم نگاه می کرد!
 اول من سلام کردم و گفتم به به حمید آقا! معلو م هست کجا سیر می کنی ؟! یه دفعه بی خبر کجا گذاشتی رفتی؟! با سردی جوابمو داد و گفت : گرفتاری !
بیشتر به صورت و لباساش نگاه کردم و کلی برای خودم تحلیل کردم که چرا این جوری شده؟ از اولی که اومد تو هیئت و کلی ریش گذاشت ویقه آخوندی پوشید معلوم بود(البته خیلی هم معلوم نبود  :ان الله یعلم ما فی السموات و الارض) که آقا جوگیر شده و فقط می خواد برای خودش جا باز کنه اما باز وجدان با معرفتم ناراحت بود و تند تند حمل بر صحت می کردو می گفت مگه روایت معروف یادت نیست که اگه چهل نفر هم از گناه مومن گفتند تو قبول نکن! چه برسه به این که قوه مخیله جنابعالی داره تصویر سازی می کنه !
به هر حال طاقت نیاوردم و رو کردم بهش و گفتم : خوب حمید جان کجایی و چیکار می کنی ؟ راستی قاطی مرغا شدی یا نه؟!
گفت: چند وقتی توی یه شرکت ساخت قطعات کامپیوتری کار می کنم چند ماهی هم هست ازدواج کردم.
با خوشحالی گفتم : مبارکه به سلامتی !
مثل اینکه یه کم یَخش وا شده  بود ؛گفت: از هیئت و بچه ها چه خبر؟! تو دلم خوشحال شدم که خدا رو شکرحافظه مبارک شیفت دیلید نشده و یه چیزهایی از قبلناش یادشه!!!
سریع گفتم: بچه ها هنوز سراغتو می گریند و می گن چی شد حمید یهو از همه چیز برید؟!عجیب رفت تو فکر ؛ منم دیگه حس کنجکاویم حسابی فشار می آورد که چه بلایی سر حاج حمید قدیم ما اومده که با اون همه قیافه شهدایی که داشت چطوری از این لباسا و ریش بزغاله ای سر درآورده!
گفتم : هیئت چند سالیه مکانش ثابت شده و جمعیت هیئت هم بد نیست مداحمون دیگه برای خودش حسابی حرفه ای شده و...
دیدم زیر لب داره می خنده؛ یه کم خودمونی تر شدم گفتم آخه مرد مومن تو که یه کم معرفت داشتی نه تلفنی نه آدرسی نگفتی ما فکرای بد بد می کنیم!
گفت: محمد آقا! دست رو دلم نذار که دیگه ازش چیزی نمونده ! ( نه خوشم اومد هنوز طبعش شوخی داشت )
گفتم: خوب!
گفت: مسیر زندگی آدما خیلی عجیبه یه وقت می بینی یه آدمی که به هر نا کجا آباد سر زده با یه برخورد خوب و دوستانه بچه های هیئت از این رو به این رو می شه و از خوبان روزگار . اما امثال من هم که خیلی خورده شیشه نداشتیم با یه برخورد جاهلانه سر از جاهایی در میاریم که ...
عجب! پس موضوع این بود حاج حمید ما در معادله کنش و واکنش بین آقایان هیئتی تاب نیاورده به این روز متلاشی شده! گفتم :ای بابا حمید آقا از شما غریبه ! چه فرمایشه ای می کنی آدم عاقل که با حرف چند تا ادم نا حسابی از میدون ایمان و اسلام بیرون نمی ره اگه این طور باشه خیلی ازماها هم باید لیدرهای بعضی جاها می بودیم!!
اما حمید قبول نداشت؛ حرفم رو قطع کرد و گفت: ببین عزیز دلم! وقتی دل آدم از یه مجموعه و آدماش برنجه دیگه به این صغری و کبری کردن ها توجه نمی کنه!مگه این همه روایت در مورد مواظبت بر نرنجیدن مومنین نداریم پس چرا هیئتی ها به این اصلا معتقد نیستند؟!
گفتم: اولا بعضی هاشون دوما نه اینکه معتقد نباشند بل مغفولند!
گفت: به هر حال فردای قیامت باید جواب رفتار و گفتارشون رو بدند و اولین کسی که شاکیه منم!دیگه کاملا آمپرش رفته بود روی 100 و همه رو محکوم می کرد الا خودشو! یه کی نیست به خودش بگه آقای شاکی رفتاردیگران بد بود( بر فرض قبول ادعای جناب عالی) شما چرا قید دین و پیغمبر و خدا رو زدی ؟
اون یکی پیدا شد و بهش گفتم: حمید جان ! ناراحت نمی شی بهت بگم که خودت هم کم مقصر نیستی که دین داریت رو از رفتارهای دیگران می گیری ؟
دیدم شدیدا برجک مبارک متلاشی شد !منم عنان موعظه رو سفت گرفتم و گفتم داداش حیف نیست بنده خدایی چند سال زحمت اطاعت حضرت خدا رو بکشه و چشم و گوش و زبونش رو حفظ کنه بعد ییهو بزنه به سیم آخر به خاطر لج بازی و حال گیری یه سری رابطه خدا رو دیس کانکنت کنه بدا به حال این بنده خدا!!!
اصلا مگه هیئت ما نمایندگی خدا روی زمین رو داره ؟! این همه هیئت و مسجد و فلان برو اونجا، اصلا بشین توی خونت و دیندار باش!
خودمونیم تاثیر نفس هم خیلی کار ساز بود ، اشک بنده خدا جاری شد! بهتر دیدم زیاده روی نکنم بحث رو عوض کردم ؛ پرسیدم: خوب ما اگه بخوایم کامپیوترمونو ترقی بدیم قسطی می شه؟!
یه کم گیج زد بعد گفت : آهان! آره می شه شما بیا ما مخلص شما هم هستیم.
ساعتم رو نگاه کردم دیدم ای داد بی داد بازم هیئتم دیر شد الانه که آقای مسئول گیر بده چرا سر موقع نمیای کی میخوای ...!
ازش قول گرفتم هم دیگه رو ببینیم و مفصلا صحبت کنیم ...
لطفا ادامه دارد....





برچسب ها :
ارسال در تاریخ یکشنبه 90/2/4 توسط منتـــــظر بیــــــداری
نظرات شما ()